نفهمید...

با تمام تنم آواز شدم باز نفهمید

من سقوط از سر پرواز شدم باز نفهمید

خواستم حرف شوم توی سکوتش بنشینم

تا باز توالی شوم و خواب ببینم

خواستم جمله ی فانی بشوم باز نفهمید

مرد بی جا و مکانی بشوم آه ...نفهمید

جمله ای توی گلویم گره شد              

حرف هایم خفه شد روی لبم پنجره شد

پرده را گوشه کشیدم مرا باز ندید

تا ته کوچه ی بن بست دویدم مرا باز ندید

با تمام آنچه مانده بود از من و مرگ

با تمام وازه های دفتری بی سربرگ

خواستم لحظه ی آواز شوم باز نفهمید

من سقوط از سر پرواز شوم باز نفهمید

خواستم دور شوم مرده سرابی بشوم

گیج و معلول گهی کهنه شرابی بشوم

رفتم از شهر سیاهش سحرگاه نفهمید

شدم از مردن اندیشه ام آگاه نفهمید.. ..



تاريخ : سه شنبه 28 مهر 1394برچسب:شعر معاصر , شعر ساختار, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد